گلستان

ساخت وبلاگ
 
زن ندارم زن و از بی زنیم دلشادم

 

 

 


نه کسی منتظرم هست که شب برگردم

 

 

 

نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم

زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب

نرود از سر ذلت به هوا فریادم

“هر زنی عشق طلا دارد و بس? شکی نیست”

نکته ای بود که فرمود به من استادم

شرح زن نیست کمی? بلکه کتابی است قطور

چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم

هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند

محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)

زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش!

مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم

مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم

نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!

هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم

نه برای دل هر دختر و زن فرهادم

الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: “من

از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟”

http://bavaresakht.blogfa.comفتاد

خوب حالا چی شده که من یه این شعررسیدم

امروزوقتی رفتم مدرسه زنگ اول علوم داشتیم ودیگر هیچ

زنگ دومم انشا داشتیم که اگر این اتفاقاتی که بر من واردبر شب می امد حتما روز می شد

چون که موضوع انشا حجاب بود و حجاب هم که کاملا زنونه است یچه کلا منبعشون شده بود اینترنت مجید سوره گوگل آیات پایگاه رشد تا تبیان

یکی از بچه ها یه انشادرباره ی فردی نوشته بود که می  ترسم به ایشان توهین شود وگرنه می شد بااون سناریو خنده بازاررونوشت ولی دفعه بعدی یعنی چهار شنبه دیگه حتما یادم بیا ندازین تا براتون انشاجدید مرد یک سوتی در جهان یا به  قول امروزیاسوپرسوتی رو بنویسم

بعدم که اومدم خونه و پدرم گفتن اینو حتما توی وبلاگت بریز

 
گلستان...
ما را در سایت گلستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md14 golestanmd12 بازدید : 293 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1391 ساعت: 15:13

 

گلستان...ادامه مطلب
ما را در سایت گلستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md14 golestanmd12 بازدید : 274 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1391 ساعت: 15:08

در دل خدا خدا مي کردم که حرفهاي نماينده بيمارستان به کرسي بنشيند ونگذارد مرا در بيمارستان بستري کنند .صداي آژير دوآمبولانس ديگر که از فرودگاه مجروح مي آوردند ، به نماينده زايشگاه فهماند ،که تعداد مجروحهايي که از جبهه آورده اند، بيشتر از آن است که جاي اين حرفها باشد.

 دقايقي بيشتر نگذشته بود که برانکار حامل مرا از آمبولانس خارج کردند تا به داخل زايشگاه ببرند . در مسير حرکت ، چشمم به تابلو زايشگاه افتاد تازه متوجه شدم که در شهر همدان هستم ، نزديک شهر خودم رزن وهواپيماي سي ويک صد وسي مرا از اهواز مستقيما به همدان منتقل کرده است .

 پله هاي بيمارستان را پشت سر گذاشتيم در حالي که طاق باز روي برانکار افتاده بودم. لحظاتي بعد مرا به بخش دو زايشگاه منتقل کردند ومن در انتهاي راهرو طبقه ي دوم آن بستري شدم . ساعتي بعد بالاي سرم قطعه مقواي مستطيل شکلي را نصب کردند که روي آن نوشته بود :« رامين فخري  ، 32 سال ، مجروح جنگي ».

ضمنا در همان يک ساعت اول پانسمان پاي مرا که در اهواز انجام شده بود ، باز کردند وبا محلول بتادين شستشو دادند ومجددا پانسمان کردند .

در اتاق من سه تخت وجود داشت که دو تخت آن خالي بود سر وصداي گريه نوزادان از اتاقهاي مجاوربه اتاق من مي رسيد .

از آن ساعت به بعد بعضي از پرستارها که توسط مسئول بخش توجيه نشده بودند، به اتاق من مي آمدند .وارد اتاق شده نشده _همان کنار در وردي _ يکه مي خوردند... بعضي چين به پيشاني مي انداختند وچشمها را گرد مي کردند ومي خواستند ببينند که خواب نيستند و درست است که يک مرد را مي بينند که روي تخت زايشگاه بستري است ...

مسئولان زايشگاه يک نفر را مامور اتاق من کرده بودند تا کسي نا آگاهانه وارد اتاقم نشود وناراحتي پيش نيايد . ولي او که نمي توانست دائما يک جا خشکش بزند وفقط کارش اين باشد که آدمها را از جلوي اتاق من براند .به محض اينکه لحظه اي پستش را ترک مي کرد ،سر وکله چند ملاقات کننده پيدا مي شد ...

ساعت چهار بعد از ظهر بود که متوجه شدم پرستاري ،نوزادي را وارد اتاقم کرد .ملحفه را رويم کشيده بودم که بخوابم . مسئول بخش نوزادي را که نام مادرش فخري خانم بود ، به او داده بود تا براي شير دادن به نزد مادرش ببرد .او از روي ليست دفتر نام مرا ديده بود واز روي شماره اتاق او را پيش من آورده بود تا شيرش بدهم .او با راهنمايي پرستاري که از اتاق من نگهباني مي داد ، برگشت داده شد .

ساعت پنج ونيم عصر بود که نوزاد ديگري را برايم آوردند .برروي مچ بند آن نوشته بود :« نوزاد پسر ، نام مادر : خانم رامين » وباز هم از روي ليست دفتر بخش شماره اتاق رامين فخري ، يعني بنده بدشانس را به او داده بودند .

جاي شما خالي ، آن روز سومين نوزاد را هم به اتاق من آوردند. اين يکي خيلي عجيب بود . نمي توانستم باور کنم فاميلي او فخري بود و نام پدرش رامين .

 من دوماهي مي شد که به منطقه رفته بودم وهمسر باردار خودم را در منزل باقي گذاشته بودم ودر جبهه از او بي خبر بودم .روز قبل او را از شهر محل سکونتم ، يعني رزن ، به همدان منتقل کرده بودند ودر

همان زايشگاه بستري شده بود .

درواقع شب قبل از بستري شدن من در زايشگاه ، خداوند به من پسري داده بود ومن خبر نداشتم . اين بار اين پسر خودم بود که به اتاقم مي آوردند.

توسط يک قاصد به همسرم خبر دادم که من هم در همين زايشگاه بستري هستم ، دو روز بعد من وهمسرم همراه آقا صادق جديدمان از زايشگاه ترخيص شديم .                                                                                                                   مفقود سوم مجتبي رحمان دوست

سخن آخر:

 چرا بيمارستانهاي شهر اون روز پر شده بود؟؟؟

منبع:گل بهشتي

گلستان...
ما را در سایت گلستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md14 golestanmd12 بازدید : 273 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1391 ساعت: 14:48

گلستان...ادامه مطلب
ما را در سایت گلستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : md14 golestanmd12 بازدید : 267 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 ساعت: 18:51

عكسهای با مزه از حیوانات


aks bamaze heyvanat (25) 

 


 
گلستان...ادامه مطلب
ما را در سایت گلستان دنبال می کنید

برچسب : بامزه, نویسنده : md14 golestanmd12 بازدید : 282 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391 ساعت: 18:14